سویل قنبریسویل قنبری، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

سویل ، لایق عشق

تب و لرز

واااااااااااااااااااااااااااای سویل روز ششم نزدیکای ساعت 12 یه تب و لرزی کردم که نگو . 3 تا پتو روم کشیده بودن ولی مثل بید میلرزیدم . یه ربع طول کشید ، چند دقیقه گرم شدم دوباره شروع شد  خلاصه برنامه داشتیم . فرح جون میگفت نترس دخترم روزیه سویل داره میاد این تب و لرز مال شیره ...
27 آذر 1391

فردای روز تولد

سویل مامان شبی که تو بیمارستان بودیم به خوبی گذشت .  شیر میخوردی و میخوابیدی . ساعت 2 شب شروع کردی به گریه ، خواستم بهت شیر بدم که نخوردی . فرح جون زنگ زد اتاق نوزادان ، پرستا اومد و گفت دخترت دوست داره بغل مامانش بخوابه و تو رو گذاشت رو سینه من . باورم نمیشد که تو منو بشناسی ، تا بوی منو احساس کردی خوابیدی تازه خوابم برده بود که  ساعت 3 نصفه شب یه پرستار اومد تا چسب مسکن روی شکم منو عوض کنه ، انقدر بد چسب و کند که من تا یه ساعت داشتم گریه میکردم  بعدشم تا صبح خوابم نبرد صبح بابایی اومد تا کارای مرخصیمون و انجام بده . دکتر هم اومد پانسمان من و عوض کرد و گفت یه چای شیرین بخورم بعد از تخت بیام پایین و راه بر...
26 آذر 1391

چندتا عکس خوب

اولین دستبندی که به دستت بستن کاغذی بود طلا نبود فرح جون و بابا احد برات یه "وان یکاد" خریدن که تو بیمارستان به لباست زدیم     نوشته بالای تخت مامانی     این ریسه خوشگل و آناهیتا برای در اتاق بیمارستان درست کرده بود . دستش درد نکنه . همه پرستارها خوششون اومده بود         این گیفتهای خوشگل و خودم درست کردم برای کسایی که زحمت کشیدن و برای دیدنت اومدن     کا رت شناسایی       عرو سکی به اسم سوی ل     چشم چپت باز نمیشد و پلکهات چسبیده بود به هم عمه زهرا ...
26 آذر 1391